بنام او که نمیبینم اما میدانم که هست...
داستان از اونجا شروع شد که
بدنیا اومدم..
بعد گریستم..
بعد خندیدم..
بعد راه رفتم..
بعد حرف زدم..ماما بابا
بعد نوشتم..بابا نان داد
بعد خواندم..آن مرد آمد...
بعد .....ف ک ر.......کردم!...
بعد فکر کردم و...مشکل از اینجا شروع شد
ادامه دارد..
و من هم هستم ..منتها این روزها بد جوری حالم رو به گرد باد یا بهتره بکم طوفانیه..مهم دله که طوفانی نشه !!برام دعا کنید ..دعای شما برای جسم خراب من شفاست...بهبود باشید و سرشار برکت ..مهمان تنهاییم بمانید..
سکوت بی گناه همه را مکحوم میکند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟